
درباره این داستان باید بگم که هنوز ادعاهای کسانی که اینو تعریف کردن سابت نشده و اطمینانی نیس که واقعیت داشته باشه... من این داستانو از زبان خوده شخص میگم اینجوری هیجانش بیشتره: ویکتوریا رایس_هیپس
21/1991 مه 11 روز صبح 2:14 ساعت اردیبهشت 1370من با اتومبیل درحال بازگشت از خانه ى یک دوست بودم. احساس خستگى نداشتم چون تا یک ساعت پیش از آن، خوابیده بودم. از مسیر مشخص و همیشگى یعنى از «خیابان بلایث» (Road Blyth (به سوى منزل مى راندم. هزاران بار از این مسیر گذشته بودم. از آن خیابان که توسط چراغ هایى روشن شده بود، گذشتم و به منطقه ى حومه ى شهر رسیدم.حدودا یک ونیم کیلومتر جلوتر، به «صومعه ى هادساک» (Priory Hodsock (رسیدم که ناگهان در نور چراغ هاى اتومبیل دونقطه ى قرمزرنگ دیدم. حدودا 140متر با من فاصله داشت. آن دونقطه ى قرمزرنگ متعلق به یک سگ بسیار بزرگ بود. به همین دلیل سرعتم را بسیار کم کردم. شبیه به چیزى بود که از جهنم بیرون آمده باشد. سطح بدنش بسیار درخشان بود و موهاى کوتاهى داشت. شبیه به سگ هاى نژاد «Great Dane «بود اما این سگ دست کم 50سانتى متر از این نژاد قد بلندتر بود. گوش هایش ایستاده بودند و به نظر مى رسید چیزى نسبتا بزرگ را در جاده به دنبال خود مى کشد.من در تمام طول زندگى ام با سگ ها زندگى کرده ام اما هرگز سگى به این شکل ندیدم. وقتى که ایستاده بودم تا سگ از جاده خارج شود، چراغ هاى یک اتومبیل را دیدم که از روبه رو به من نزدیک شد. این ماشین مستقیم به سمت من آمد و کنار اتومبیل من توقف کرد. پنجره ها را پایین آوردیم. آقاى راننده از من پرسید که آیا مشکلى برایم پیش آمده؟ من هم از او پرسیدم که آیا آن سگ بزرگ را جلوى فیات پانداى من مى بیند؟او ناگهان فریاد زد: «یا عیسى مسیح!» و بعد تخت گاز ازآنجا دور شد. من دوباره به جلوى خودم نگاه کردم اما دیگر خبرى از آن سگ وحشتناک نبود. با آخرین سرعت ممکن، خود را به خانه رساندم. بعدها کمى در مورد این سگ تحقیق کردم. نمى دانم که آیا کشفم به این اتفاق ارتباطى دارد یا نه اما متوجه شدم که یک گور در نزدیکى این صومعه قرار دارد من در یک مزرعه در سارِى کار و درون یک تریلر زندگى مى کنم. یک شب صدایى عجیب در بیرون تریلر شنیدم. وقتى که در تریلر را باز کردم، حسى عجیب بر من مستولى شد و سر جایم میخکوب شدم. هوا به نظر سردتر مى رسید و من شروع به لرزیدن کردم. چیزى درون درختان حرکت کرد. سپس یک خفاش از میان شاخه ها بیرون پرید و بعد ازآنکه درست از جلوى صورت من گذشت، پروازکنان دور شد. متوجه شدم که دیگر در آن نقطه میخکوب نیستم و به درون تریلر بازگشتم. حدود یک ساعت بعد، وقتى که داشتم براى خواب آماده مى شدم، صداى بنگ کوبیده شدن چیزى به بدنه ى تریلر بلند شد. سپس یک بنگ دیگر در دیگر سوى تریلر شنیدم. از روى تختم پایین پریدم. تفنگم را برداشتم و از پنجره ى در بیرون را نگاه کردم. بعد از چند لحظه که به نظرم چند ساعت طول کشید، بالاخره آن «چیزى» را دیدم که به بدنه ى ماشین کوبیده مى شد. شکلش به صورت یک سگ بزرگ سیاه رنگ تغییر پیدا کرد که چشمانى سرخ رنگ داشت.در را با لگدى باز کردم و به سوى آن شلیک کردم. گلوله به بالاى پاى عقب او برخورد کرد. این سگ باحالت کمى لنگ لنگان ولى سرعتى که اصلا قابل مقایسه با یک سگ معمولى نبود ازآنجا دور شد. دیگر آن را ندیدم. این اتفاق حدود ساعت یک نیمه شب شروع شد اما پایانش را نمى دانم، چون به درون تریلر بازگشتم و بلافاصله خوابیدم....
و تیــــــــــــمام...اما بازم میگم هنوز اطمینانی به واقعی بودن این داستان نیس... وای واقعا دستم درد گرف داره میشکنه دیگه حرف نمیزنم برم دستمو ماساژ بدم شاید خوب شه خب فعلا تا فردا... جانه