Anime World

Anime World

همه چی میزارم... ولی اصل کاری انیمه اس @_@

خبر بد برا اوتاکوها

خبر بد برا اوتاکوها

12:01 1402/06/24 - BLACK RABBIT

*هشدار اسپویل*

خدایی من این فاز کافکا(نویسنده بانگو سترای داگز) رو درک نمیکنم! تو مانگا چپتر 109 دازای میمیره اما در چپتر 110 زنده میمونه! ولی توی انیمه چویا وقتی تبدیل به خون آشام میشه دازای تو آب غرقش میکنه اما زنده میمونه! اما وقتی دازای از زندان آزاد میشه چویا دقیقا مثل مانگا اول به شونه اش و بعد به مغزش گلوله رو شلیک میکنه! و طبق گفته تئوری ها... بر خلاف مانگا دازای بعد شلیک گلوله به مغزش نه میخنده.. نه حرف میزنه

ولی به شخصه اعتقاد دارم فندوق کوچولوی من زنده س

و کافکا ایده هایی در سرش داره... در قسمت ها 12 13 14 15 ف 5 مشخص میشه که دازای زندس یا نه! و اها ببخشید خیلی وقته پارت ندادم دلتا گرفته بودم تو بیمارستان بودم از فردا پارت میدم😊

خونه ترسناک(تک پارتی)

خونه ترسناک(تک پارتی)

19:17 1402/06/19 - BLACK RABBIT

این داستان به عبارتی واقعیت داشته و من اینو از زبان دختری که این اتفاقات رو دیده میگم: 

این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و …. اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و … اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتن خرافاته.رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.

تمام.. بخشید زیاد حوصله نوشتن نداشتم برای همین امروز داستان کوتاه انتخاب کردم خب فعلا سایونارا

حقایقی درباره اسلندرمن

حقایقی درباره اسلندرمن

15:53 1402/06/18 - BLACK RABBIT

شاید خیلی هاتون راجبع اسلندرمن یا همون سایمون شنیده باشید یا حتی اسمش به گوشتون خورده باشه! اون موجودی که ابتدا افسانه ای ترسناک ولی سرگرم کننده بود باعو تاثیر رو اعصاب خیلی ها شد و همین موجب قتل های زیادی شد ... امروز میخوام داستانشو براتون بگم: 

در بین تمام رخدادهای هولناکی که اینترنت به‌صورت مستقیم و غیرمستقیم مسبب آن‌ها بوده، شاید هیچ‌کدام از حیث ترسناکی و نفوذ در ذهن مخاطبان به پای اسلندرمن نرسد.این شخصیت خیالی در ابتدا تنها یک میم ساده اینترنتی بود، اما پس از مدتی، این داستان بسیار ترسناک دیگر فقط داستان نبود.

ماجرای اسلندرمن از یک رقابت فتوشاپ در یک انجمن اینترنتی شروع شد. این رقابت که از سوی وب‌گاه Something Awful برگزار می‌شد، از شرکت‌کنندگان می‌خواست با افزودن ارواح، غول و هیولا و سایر موجودات ترسناک به عکس‌های معمولی جلوه‌ای ترسناک

بدهند. اریک نادسن با نام کاربری ویکتور سورج، با طراحی عکس اسلندرمن در این رقابت شرکت کرد. اسلندرمن شخصیت وهّمی بدون چهره بود که به سرعت توجه همگان را به خود جلب کرد.نادسن در طراحی عکس مشهورش از چند عکس سیاه و سفید از بازی کودکان استفاده کرد و یک فرد بسیار بلند قامت و لاغر را به پس‌زمینه آن افزود. نادسن بعدا در یکی از عکس‌ها شاخک‌هایی را هم به پشت اسلندرمن اضافه کرد تا جنبه‌ ترسناک دیگری به این شخصیت بدهد.درحالی‌که نادسن تنها نام و ظاهر اسلندرمن را به او داده بود، افسانه‌ی این موجود هراس‌آور را تفکر جمعی تعداد بی‌شماری از کاربران اینترنتی خلق کرد.تنها ۱۰ روز از انتشار عکس‌های نادسن می‌گذشت که یک کانال یوتیوب با الهام از ماجراهای ترسناک اسلندرمن یک ویدئوی داستانی ساخت. سایر ویدئوها و بازی‌های کامپیوتری نیز با الهام از اسلندرمن به سرعت از راه رسیدند. به تدریج اسطوره اسلندرمن در ذهن کاربران شکل می‌گرفت. کاربران اسلندرمن را شکارچی کودکان می‌دانستند که آن‌ها را به جنگل می‌کشاند و از آن‌ها می‌خواست برای رسیدن به مقام خادم او، دست به قتل بزنند. هرچند رفتار و انگیزه‌های اسلندرمن همیشه مبهم بوده، اما ظاهراً هیچ‌کدام از این‌ها نتوانسته مانع از ترسناکی افسانه او شود.

 اسلندرمن در سال ۲۰۱۴ از قلمروی کریپی‌پاستاها به دنیای واقعی آمد

 در ۳۰ مه آن سال سه دختر ۱۲ ساله شبی را در یک مهمانی شب‌نشینی در شهر کوچک واوکشا، نزدیکی شهرستان میلواکی، ایالت ویسکانسین باهم سر کردند. صبح روز بعد، یکی از دختران به نام پیتون لوتنر پس از ۱۹ ضربه با کارد آشپزخانه در میانه‌های جنگل تقریباً تا حد مرگ خون‌ریزی کرد. این جنایت شنیع را دو دست او که شب‌ را با آن‌ها گذرانده بود، مرتکب شده بودند.لوتنر که در دست‌ها و پاها و بالا تنه‌اش خون‌ریزی داشت، توانست با تقلای زیاد خودش را به نزدیکی جاده‌ برساند. در آنجا یک دوچرخه‌سوار او را پیدا کرد و با فوریت‌های پزشکی و پلیس تماس گرفت. دوستان او، مورگان گیزر و آنیسا وایر به سرعت دستگیر شدند. آن‌ها در بازجویی‌‌های خود اعتراف کردند که از مدت‌ها قبل مشغول برنامه‌ریزی برای این قتل بوده‌اند. انگیزه این دو دختر برای این قتل خوشنودی معبودشان، اسلندرمن بود. خوشبختانه لوتنر به‌طرز معجزه‌آسایی زنده ماند.گیزر به مأموران پلیس گفت که لوتنر از کلاس چهارم بهترین دوست او بود. این سه دوست همیشه با هم بودند، اما اوضاع از اوایل دسامبر ۲۰۱۳ کاملاً فرق کرد، چون گیزر و وایر در آن زمان به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است هرچه زودتر برای رسیدن به مقام خادم اسلندرمن و زندگی در خانه‌ی او در جنگل دوست عزیزشان را قربانی کنند.دادگاه ایالت ویسکانسین تصمیم گرفت این دو نوجوان را در بزرگسالی محاکمه کند، اما اندکی بعدا ابتلای گیزر (به مانند پدرش که ۱۰ سال قبل مبتلا شده بود) به اسکیزوفرنی تشخیص داده شد. هئیت منصفه در سال ۲۰۱۷ با صدور رأی متهم دیگر پرونده، وایر را نیز به دلیل بیماری روانی تبرئه کرد. تشخیص داده شد که او به بیماری «روان پریشی مشترک» ابتلا داشته و ابتلای گیزر به اسکیزوفرنی نیز باعث شده تا تصور کند اسلندرمن واقعی است. همین تمایل وایر او را کاملاً مستعد پذیرش توهمات گیزر کرده بود.در همین حال، این داستان ترسناک واقعی به تیتر اول رسانه‌های مختلف جهان تبدیل شد و بر ترس همیشگی والدین از گوشه‌های تاریک اینترنت افزود. به باور آن‌ها، اینترنت می‌توانست به‌راحتی فرزندنشان را به هیولاهای خشن و اجتماعی‌گریزی تبدیل کند که می‌توانند به‌راحتی دست به هر نوع جنایت شنیعی بزنند. ظاهراً حق هم با آن‌ها بود، چون آنچه قبلا یکی از بی‌شمار ماجراهای ترسناک کاملاً بی‌ضرر آنلاین بود، حالا با پوشش خبری بی‌سابقه تبدیل به واهمه واقعی شده بود.ظاهراً این حادثه آخرین میخ بر تابوت یک میم سابقا سرگرم‌کننده بود، حتی وب‌گاه Something Awful در مطلبی نوشت: «خواهش‌ می‌کنیم به خاطر اسلندرمن کسی را نکشید.» اما حادثه شهر واوکشا تنها ماجرای ترسناک اسلندرمن نبود. چند روز بعد در ۵ ژوئن، زنی در شهرستان همیلتون، ایالت اوهایو بعد از اینکه از محل کار به خانه برگشت، در پی حمله با چاقو با اداره پلیس تماس گرفت. مهاجم کسی نبود جز دختر ۱۳ ساله این زن. این دختر هم سابقه بیماری روانی و علاقه شدید به شخصیت اسلندرمن را داشت. مادر این دختر بعدا به دلیل زخم‌های چاقو در ناحیه صورت، گردن و کمر در بیمارستان بستری شد.اواخر همان سال نوبت یک مادر مجرد و دختر ۹ ساله‌اش بود. این دو با آتش‌سوزی خانه خود در پورت‌ریچی، ایالت فلوریدا با وحشت از خواب بلند شدند. بازهم مقصر دختر ۱۴ ساله‌ی این زن بود. هرچند این دختر بعدا از کاری که کرده بود پشیمان شد، اما اعتراف کرد که خواندن درباره اسلندرمن او را به جایی رسانده تا خانه‌شان را آتش بزند.اما با وجود این حوادث تلخ، اکثر طرفداران اسلندرمن تنها دوست داشتند بدون هرگونه خشونتی از یک افسانه‌ی وحشتناک لذت ببرند. پس از حادثه پیتون لوتنر، راسل جک، رئیس اداره پلیس واوکشا به خبرنگاران گفت که «این [اتفاق] باید زنگ‌ بیدارباشی برای تمام والدین باشد... اینترنت پر از چیزهای ترسناک و اهریمنی است.» ولی به ازای هر پدر و مادر نگرانی، یک کاربر اینترنتی است که می‌خواهد با یک داستان بی‌ضرر سرگرم شود.

خیلی شد... ولی تموم شد... امیدوارم حوصله خوندن داشته باشین... خب تا پارتای بعدی زایجیان

روح در جاده(تک پارتی)

13:32 1402/06/17 - BLACK RABBIT

ناماسته امروز میریم واسه یه داستان ترسناک دیگه اما ظاهرا این یکی واقعیه... طبق گفته سایت های معتبر و آدم های سرشناس این اتفاق حقیقت داره و برای زنی حدودا 28 ساله اتفاق افتاده: 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در« بیگو» واقع در شمال جزیره« گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که عمیقاً خواب آلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچه ای را کنار جاده دیدم.سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه ميکند ، می خواستم دنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزديک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت خودرو چسبانده بود. اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتيجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار ديگر با آن صحنه های وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهم بود، حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خيلي نزديک شده بودم، تا حدی حس ارامش می کردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حس  عجیب که این دفعه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد ! من که از فرط تعجب شوکه شده بودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.در حالی که بی خود و بی جهت فریاد می زدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و خودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال می کنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقت آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر می گردم، شخصی را همراه خود میبرم.

 

خیلی طولانی بود... دستم شکست... وای.. خب فعلا تا پارتای بعدی سایونارا.. 

دوزخ در چشمانش(تک پارتی)

دوزخ در چشمانش(تک پارتی)

18:19 1402/06/15 - BLACK RABBIT

درباره این داستان باید بگم که هنوز ادعاهای کسانی که اینو تعریف کردن سابت نشده و اطمینانی نیس که واقعیت داشته باشه... من این داستانو از زبان خوده شخص میگم اینجوری هیجانش بیشتره: ویکتوریا رایس_هیپس

21/1991 مه 11 روز صبح 2:14 ساعت اردیبهشت 1370من با اتومبیل درحال بازگشت از خانه ى یک دوست بودم. احساس خستگى نداشتم چون تا یک ساعت پیش از آن، خوابیده بودم. از مسیر مشخص و همیشگى یعنى از «خیابان بلایث» (Road Blyth (به سوى منزل مى راندم. هزاران بار از این مسیر گذشته بودم. از آن خیابان که توسط چراغ هایى روشن شده بود، گذشتم و به منطقه ى حومه ى شهر رسیدم.حدودا یک ونیم کیلومتر جلوتر، به «صومعه ى هادساک» (Priory Hodsock (رسیدم که ناگهان در نور چراغ هاى اتومبیل دونقطه ى قرمزرنگ دیدم. حدودا 140متر با من فاصله داشت. آن دونقطه ى قرمزرنگ متعلق به یک سگ بسیار بزرگ بود. به همین دلیل سرعتم را بسیار کم کردم. شبیه به چیزى بود که از جهنم بیرون آمده باشد. سطح بدنش بسیار درخشان بود و موهاى کوتاهى داشت. شبیه به سگ هاى نژاد «Great Dane «بود اما این سگ دست کم 50سانتى متر از این نژاد قد بلندتر بود. گوش هایش ایستاده بودند و به نظر مى رسید چیزى نسبتا بزرگ را در جاده به دنبال خود مى کشد.من در تمام طول زندگى ام با سگ ها زندگى کرده ام اما هرگز سگى به این شکل ندیدم. وقتى که ایستاده بودم تا سگ از جاده خارج شود، چراغ هاى یک اتومبیل را دیدم که از روبه رو به من نزدیک شد. این ماشین مستقیم به سمت من آمد و کنار اتومبیل من توقف کرد. پنجره ها را پایین آوردیم. آقاى راننده از من پرسید که آیا مشکلى برایم پیش آمده؟ من هم از او پرسیدم که آیا آن سگ بزرگ را جلوى فیات پانداى من مى بیند؟او ناگهان فریاد زد: «یا عیسى مسیح!» و بعد تخت گاز ازآنجا دور شد. من دوباره به جلوى خودم نگاه کردم اما دیگر خبرى از آن سگ وحشتناک نبود. با آخرین سرعت ممکن، خود را به خانه رساندم. بعدها کمى در مورد این سگ تحقیق کردم. نمى دانم که آیا کشفم به این اتفاق ارتباطى دارد یا نه اما متوجه شدم که یک گور در نزدیکى این صومعه قرار دارد من در یک مزرعه در سارِى کار و درون یک تریلر زندگى مى کنم. یک شب صدایى عجیب در بیرون تریلر شنیدم. وقتى که در تریلر را باز کردم، حسى عجیب بر من مستولى شد و سر جایم میخکوب شدم. هوا به نظر سردتر مى رسید و من شروع به لرزیدن کردم. چیزى درون درختان حرکت کرد. سپس یک خفاش از میان شاخه ها بیرون پرید و بعد ازآنکه درست از جلوى صورت من گذشت، پروازکنان دور شد. متوجه شدم که دیگر در آن نقطه میخکوب نیستم و به درون تریلر بازگشتم. حدود یک ساعت بعد، وقتى که داشتم براى خواب آماده مى شدم، صداى بنگ کوبیده شدن چیزى به بدنه ى تریلر بلند شد. سپس یک بنگ دیگر در دیگر سوى تریلر شنیدم. از روى تختم پایین پریدم. تفنگم را برداشتم و از پنجره ى در بیرون را نگاه کردم. بعد از چند لحظه که به نظرم چند ساعت طول کشید، بالاخره آن «چیزى» را دیدم که به بدنه ى ماشین کوبیده مى شد. شکلش به صورت یک سگ بزرگ سیاه رنگ تغییر پیدا کرد که چشمانى سرخ رنگ داشت.در را با لگدى باز کردم و به سوى آن شلیک کردم. گلوله به بالاى پاى عقب او برخورد کرد. این سگ باحالت کمى لنگ لنگان ولى سرعتى که اصلا قابل مقایسه با یک سگ معمولى نبود ازآنجا دور شد. دیگر آن را ندیدم. این اتفاق حدود ساعت یک نیمه شب شروع شد اما پایانش را نمى دانم، چون به درون تریلر بازگشتم و بلافاصله خوابیدم.... 

و تیــــــــــــمام...اما بازم میگم هنوز اطمینانی به واقعی بودن این داستان نیس... وای واقعا دستم درد گرف داره میشکنه دیگه حرف نمیزنم برم دستمو ماساژ بدم شاید خوب شه خب فعلا تا فردا... جانه

جن(تک پارتی)

جن(تک پارتی)

17:57 1402/06/15 - BLACK RABBIT

جن داستانی ترسناک درباره دو پسر جوان است که شبانه در یک مزرعه ذرت چیزی وحشتناک می بینند.بریم بخونیم: 

دو پسر جوان به نام های ترور و ویل وجود داشتند. آنها بیشتر تعطیلات تابستانی خود را در مناطق مختلف شهر سپری می کردند و به دنبال کارهایی بودند که انجام دهند.یک شب گرم اوت ، پسران در کنار جاده اصلی روی حصار نشسته بودند. در کنار جاده یک مزرعه ذرت وجود داشت. ناگهان ، ترور چیزی را در آن زمین دید. در تاریکی ، تشخیص آن دشوار بود و او فکر می کرد یک حیوان عجیب و غریب است.او دوست خود را صدا كرد و به سمت چهره عجيب و غريب اشاره كرد. پیش خود گفت شاید او بتواند آن را ببینید. او مطمئن نبود ، اما چیز مرموز شبیه انسانی به نظر می رسید.پسران سر خود را بالا بردند و با دقت نگاه کردند. آن موجود عجیب از سیاهی بیرون آمد و آرام آرام به لبه زمین رسید.ترور و ویل به هم نگاه می کردند ، متعجب بودند.

ویلی پرسید: “این چی بود؟”

ترور پاسخ داد: “نمی دانم”

ترور و ویل سعی کردند فرار کنند ،اما آن موجود زودتر به آنها رسید و دستش را روی شانه ترور گذاشت ترور چرخید و خود را مستقیماً روبروی آن چهره منفور دید که به آن خیره شده است. او فریاد وحشتناکی کشید.پوست پوسیده روی صورت آن در جاهایی کنده شده بود و استخوان زیر آن آشکار بود. برای لحظه ای ، فقط با سکوت به ترور خیره شد. سپس ، ناگهان بازوی او را گرفت. ترور احساس کرد که ناخن های آن در حالی که از چنگالش بیرون می آمد ، درون گوشتش می رود.این دو پسر از حصار بیرون پریدند و از جاده فرار کردند و با وحشت فریاد کشیدند تا زمانی که به خانه های خود رسیدند. آنها سعی کردند به والدین و دوستانشان در مورد چیزی که آن شب دیده بودند ، بگویند ، اما هیچ کس حرف آنها را باور نکرد.وقتی صبح روز بعد ترور از خواب بیدار شد ، خراشهای روی بازوی او هنوز آنجا بود. بعد از گذشت چند روز ، حالش بدتر و بدتر شد. ترور بیمار شد و والدینش او را به نزد پزشک بردند. پزشک پس از معاینه بازوی او ، به پسر گفت که آلوده است و به او قرص هایی داد که مصرف کند.متأسفانه شرایط ترور رو به وخامت رفت. عفونت به کل بازوی او سرایت کرد و مدت زیادی نگذشت که گوشت وی پوسیده و از بین رفت. او را به بیمارستان منتقل کردند اما پزشکان نتوانستند کاری انجام دهند ، هیچ درمانی وجود نداشت. این عفونت در کل بدن او گسترش یافت.به نظر می رسید که دیگر کاری از کسی بر نمی آید، او هر روز بدتر و بدتر می شد. پدر و مادرش فقط می توانند در كنار او بنشینند و گریه كنند ، هنگام تماشای پسر محبوبشان كه به آرامی در حال پوسیدن در مقابل چشمانشان بود.در روزی که سرانجام ترور درگذشت ، ویل به بیمارستان آمد تا او را ببیند. وقتی پسر وارد اتاق بیمارستان شد و دید که ترور در رختخواب است ، او وحشت کرد. دوستش دقیقاً شبیه آن موجود وحشتناک بود.

اینم از این داستان (گفته باشم جبرانیه دیروز بود) 

شب بودو باران نم نم روی خیابون ها میریخت من درحال قدم زدن به سمت خونه ام بودم. حدودای ساعت 2:30 بود که متوجه شدم کسی درحال تعقیب من است. ترسیدم برای همینم قدم هام رو تند تر تند تر کردم تا قدم هام تبدیل به دویدن شد همینطور که میدویدم به یک نفر برخورد کردم. اون... اون... اون همون مرد بود هودی سورمه ای داشتو صورتشو پوشونده بود دیگه یادم نمیاد چیشد چون بیهوش شدم.... بعد از به هوش اومدنم خودمو توی اتاقی که بود نم میداد دیدم... وایسا ببینم منکه اصن جایی رو نمیدیدم فقد متوجه بو بودم دستو پاهام بسته شده بودنو به زور نفس میکشیدم رایحه ی قویه دروغ و شرارتو احساس میکردم.. ام نگفتم من مشام قوی دارم. کمی بعد صدای پا شنیدم که به سمتم میومد اون چشمبندی که به چشمام زده بودو برداشتو من صورتشو دیدم... موهای نارنجی چشمای قرمز و زخم سوختگی بر روی صورتش بود.. اما اون انسان بود؟ مکه انسانم چشمای قرمز داره؟ بعد دستو پاهامو باز کرد ازش پرسیدم: تو کی هستی؟ من کجام؟ با من چیکار داری؟ 

اما اون هیچی نمیگفتو ساکت بود ضربان قلبم هر ثانیه  تندتر و تندتر میشد ولی دهنشو سمت گوشم اوردو گفت: من ازت مراقبت میکنم! چی چرا؟ مگه من کیتم؟دوستتم؟ خواهرتم؟ دوست دخترتم؟ من کیتم که میخوای ازم مراقبت کنی؟..... چی هان.. من.. اینجا چیمار میکنم من تو خونم؟ چطوری..؟ دخترم بیدار شدی؟ مامان؟ من اومدم! بابا؟ چی چطوری؟ 

من: سلام مامان

مامانم: سلام... اها یکی برات یه نامه فرستاده بود 

من: نامه؟ 

من یکی هستم که خیلی وقت پیش تو خونه ات بوده

چه چرتو پرتا... آخرین کسی که خیلی وقت پیش تو خونه امون بوده.... داداشم بوده.... 

 
  
خانه دانشجویی (تک پارتی)

خانه دانشجویی (تک پارتی)

16:23 1402/06/12 - BLACK RABBIT

کنیچوا بفرمایید یه فیک ترسناک دیگه برو بخون امیدوارم خوشت بیاد: 

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس گند منم امشب نوبت من بود برای همین تصمیم گرفتم پیاده برم هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم اد دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی اد گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

خب خوندی سایونارا

خانه ای با ارواح مردگان(تک پارتی)

دیدم داستان ترسناکی که قبلا گذاشتم خوشتون اومده گفته یکی دیگه هم بزارم امیدوارم از اینم خوشتون بیاد:

 

به جنب برو بخون نظرتم تو کامنتا بهم بگو🫂😅

 

 پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد. همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود. زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم. من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!

خبر خوب(دازای نمرده)

خبر خوب(دازای نمرده)

11:51 1402/06/12 - BLACK RABBIT

خب؛ قطعا هممون با انتشار چپتر 109 مانگای سگ های ولگرد بانگو با سنکانس مرگ دازای به دست چویا روبرو شدیم... آنی؟!  ولی جالبه بدونین بعد از انتشار مانگا کافکا گف که خبر خوبی برامون داره و جدا از تمام تئوری ها.... یه عکس از چپتر 110 مانگا لو رفت! که وقتی دارن دازایو دفن میکنن دازای دستشو از خاک میاره بیرونو میگه: من زنده ام! 

زنی در جاده متروکه(تک پارتی)

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد. آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد. آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت.لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نگاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست. بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند. 

 

 

امیدوار خوب بوده باشه. 

معرفی انیمه برای کسی که میخواد اوتاکو بشه

سلام بچه ها این پست برای اوناییه که تازه میخوان اوتاکو بشن و نمیدونن چه انیمه ای ببینن خب بریم باهم ببنیم: 

اول از همه خودم اینو پیشنهاد میکنم👇🏻

سگ های ولگرد بانگو: درباره ی پسری به اسم آتسوشیه که دارای قدرت خارج از درک انسانه اون با کنیکیدا و دازای آشنا میشه و به انجام فعالیت های دور از توان انسان میپردازن

جوجوتسو کایسن: درباره پسری به اسم یوجی ایتادوریه که با خوردن یه شی نفرین شده یعنی انگشت یکی از خطرناک ترین نفرینه نفرینی به اسم ریومن سوکونا(کراش خودم) اون با گوجو(اونیکی کراشم) و فوشیگورو و نوبارا به دنبال انگشتها میگردن ☝🏻

دفترچه مرگ: درباره یه پسریه که یه دفترچه تو مدرسه اش پیدا میکنه دفترچه ای که میتونه هر آدمی که اسمش توش نوشته بشه رو بکشه📔

اتک ان تایتان: درباره پسریه که یه تایتان(یا غول) مادرشو میخوره و اون سعی میکنه تا همه ی تایتانارو بکشه🐲

توکیو غول: درباره پسری به اسم کانکیه که عاشق یه غول میشه غول فریبش میده تا اونو بخوره اما میمیره و اعضای بدنشو توی بدن اون میزارن و اون تبدیل به یه غول یه چشم میشه 🐉

توکیو ریونجرز: درباره پسری به اسم تاکه میچیه که سفر درزمان میکنه تا عشقش رو از اتفاق 12 سال آینه نجات بده🎎⌚

مرد اره ای و آکادمی قهرمانان🎏🪅🎑

دستم درد گر دیگه حوصله توضیح ندارم انیمه های دیگه ایم بلدم ولی حوصله ندارم بگم ببخشید... شما لطف کنین خودتون تو کامنتا بگید😈😌