شب بودو باران نم نم روی خیابون ها میریخت من درحال قدم زدن به سمت خونه ام بودم. حدودای ساعت 2:30 بود که متوجه شدم کسی درحال تعقیب من است. ترسیدم برای همینم قدم هام رو تند تر تند تر کردم تا قدم هام تبدیل به دویدن شد همینطور که میدویدم به یک نفر برخورد کردم. اون... اون... اون همون مرد بود هودی سورمه ای داشتو صورتشو پوشونده بود دیگه یادم نمیاد چیشد چون بیهوش شدم.... بعد از به هوش اومدنم خودمو توی اتاقی که بود نم میداد دیدم... وایسا ببینم منکه اصن جایی رو نمیدیدم فقد متوجه بو بودم دستو پاهام بسته شده بودنو به زور نفس میکشیدم رایحه ی قویه دروغ و شرارتو احساس میکردم.. ام نگفتم من مشام قوی دارم. کمی بعد صدای پا شنیدم که به سمتم میومد اون چشمبندی که به چشمام زده بودو برداشتو من صورتشو دیدم... موهای نارنجی چشمای قرمز و زخم سوختگی بر روی صورتش بود.. اما اون انسان بود؟ مکه انسانم چشمای قرمز داره؟ بعد دستو پاهامو باز کرد ازش پرسیدم: تو کی هستی؟ من کجام؟ با من چیکار داری؟ 

اما اون هیچی نمیگفتو ساکت بود ضربان قلبم هر ثانیه  تندتر و تندتر میشد ولی دهنشو سمت گوشم اوردو گفت: من ازت مراقبت میکنم! چی چرا؟ مگه من کیتم؟دوستتم؟ خواهرتم؟ دوست دخترتم؟ من کیتم که میخوای ازم مراقبت کنی؟..... چی هان.. من.. اینجا چیمار میکنم من تو خونم؟ چطوری..؟ دخترم بیدار شدی؟ مامان؟ من اومدم! بابا؟ چی چطوری؟ 

من: سلام مامان

مامانم: سلام... اها یکی برات یه نامه فرستاده بود 

من: نامه؟ 

من یکی هستم که خیلی وقت پیش تو خونه ات بوده

چه چرتو پرتا... آخرین کسی که خیلی وقت پیش تو خونه امون بوده.... داداشم بوده....